دیشب از چشمم بسیجی میچکید
از تمام شب «دوعیجی» میچکید
باز باران شهیدان بود و من
باز شب های «مریوان» بود و من
دست هایم باز تا آهنج رفت
تا غروب «کربلای پنج» رفت
یادهای رفته دیشب هست شد
شعرم از جامی اثیری مست شد
تا به اقیانوس های دور دست
هم چنان رودی که می پیوست شد
مثنوی در شیشه مجنون نشست
آن قدر نوشید تا بدمست شد
اولین مصرع چو بر کاغذ دوید
آسمان در پیش رویم دست شد…
یک نفر از ژرفنای آب ها
آمد و با ساقیام هم دست شد
باز دیشب سینهام بی تاب بود
چشم هاتان را نگاهم قاب بود
باز دیشب دیده، جیحون را گریست
راز سبز عشق مجنون را گریست
باز دیشب برکهها دریا شدند
عقده های ناگشوده وا شدند
خواب دیدم کربلا باریده بود
بر تمام شب خدا باریده بود
خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود
آسمان در چشمها ترکیده بود
مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف!
چون عروسانِ فریبا بود، حیف!
این چنین مطرود و بیحاصل نبود
مرگ آنجا آخرین منزل نبود
ای غریو توپها در بهت دشت
آه ای اروند! ای «والفجر هشت!»
در هوا این عطر باروت است باز
روی دوش شهر، تابوت است باز
باز فرهادم، بگو تدبیر چیست؟
پای این البرز هم زنجیر کیست؟
پشت این لبخندها اندوه ماند
بارش باران ما انبوه ماند
همچنان پروانه ها رفتید، آه!
بر دل ما داغ تان چون کوه ماند!
یادها تا صبح زاری میکنند
واژه هایم بی قراری میکنند
خواب دیدم سایهای جان میگرفت
یک نفر در خویش پایان میگرفت
ای سواران بلندای سهیل!
شوکران نوشان «گردان کمیل!»
ای سپاه رفته تا «بدر» و «حنین!»
خیل مختاران! لثارات الحسین!
ای نگاه آسمان همراه تان
ای امام عصر خاطرخواه تان
ای در آتش سوخته! پرهای من!
ای بسیجی ها! برادرهای من!
ای بسیجی ها، چه تنها ماندهاید!
از گروه عاشقان جا ماندهاید
ای بسیجی ها! زمان را باد برد
آرزوهای نهان را باد برد
شور حال و جان سپردن هم نماند
بخت حتّی خوب مردن هم نماند
غرق در مانداب لنگرها شدیم
غافل از جادوی سنگرها شدیم
از غریو موج ها غافل شدیم
غرق در آرامش ساحل شدیم
فصل سرخ بی قراریها گذشت
فرصت چابک سواریها گذشت
فرصت از اشک و از خون تر شدن
از زمستان نیز عریان تر شدن
فرصت در خُم نشستن، مُل شدن
در دهان داغ آتش، گل شد
یاد باد آن آرزوهای نجیب
یاد باد آن فصل، آن فصل عجیب
اینک اما فصل تنها ماندن است
فصل تصنیف دریغا خواندن است
اینک اما غربتم عریان شده است
حاصل آغازها پایان شده است
اینک این ماییم، عریان و علیل
دستمان کوتاه و خرما بر نخیل
روی لبخندم صدایی گم شده است
پشت رؤیایم هوایی گم شده است
چشمهایم محو در بال کسی ست
در خیابان ها به دنبال کسی ست
نخل های سر جدا، یادش به خیر!
ای بسیجیها! خدا، یادش به خیر!
فصل سرخ بیقراری ها گذشت
فرصت شب زنده داری ها گذشت
این قلم امشب کفن پوشیده است
آرزوها را به تن پوشیده است
واژههایم را هدایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
«مقتل» آن شب غرق نور ماه بود
غرق در باران «روح الله» بود
جام را با او زدید و گم شدید
پای شب هوهو زدید و گم شدید
بازگردید ای کفن پوشان پاک!
غرق شد این نسل در امواج خاک
باز باران خزان پوشان زرد
باز توفان کفن پوشان درد
باز در من بادها آشفتهاند
لحظه هایم را به شب آغشتهاند
آمدیم و قاف ها در قید ماند
قلب ما در «پاسگاه زید» ماند
طالب فرهادها جز کوه نیست
مرهم این زخم جز اندوه نیست
عقدهها رفتند و علت مانده است
در گلویم «حاج همت» مانده است
زخمیام اما نمک حق من است
درد دارم نی لبک حق من است
پیش از این ها آسمان گل پوش بود
پیش از این ها یار در آغوش بود
اینک اما عدهای آتش شدند
بعد کوچ کوهها آرش شدند
بعضی از آن ها که خون نوشیدهاند
ارث جنگ عشق را پوشیدهاند
عدهای «حُسن القضا» را دیدهاند
عدهای را بنزها بلعیدهاند
بزدلانی کز یم خون تر شدند
از بسیجیها بسیجیتر شدند
آی، بیجان ها! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چه میدانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش، رقص مرگ را
تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناصه چیست
تو چه میدانی سقوط «پاوه» را
«باکری» را «باقری» را «کاوه» را
هیچ میدانی «مریوان» چیست؟ هان!
هیچ میدانی که «چمران» کیست؟ هان!
هیچ میدانی بسیجی سر جداست؟
هیچ میدانی «دوعیجی» در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بیسر است
تو چه میدانی که جای ما کجاست
تو چه میدانی خدای ما کجاست
با همانهایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
با همان ها کز هوس آویختند
زهر در جام خمینی ریختند
پای خندق ها اُحد را ساختند
خون فروشی کرده خود را ساختند
باش تا یادی از آن دیرین کنیم
تلخِ آن ابریق را شیرین کنیم
با خمینی جلوه ما دیگر است
او هزاران روح در یک پیکر است
ما ز شور عاشقی آکندهایم
ما به گرمای خمینی زندهایم
گر چه در رنجیم، در بندیم ما
زیر پای او دماوندیم ما
سینه پر آهیم، اما آهنیم
نسل یوسفهای بی پیراهنیم
ما از این بحریم، پاروها کجاست؟
این نشان! پس نوش داروها کجاست؟
ای بسیجیها زمان را باد برد!
تیشه ها را آخرین فرهاد برد
من غرور آخرین پروانهام
با تمام دردها همخانهام
ای عبور لحظهها دیگر شوید!
ای تمام نخلها بیسر شوید!
ای غروب خاک را آموخته!
چفیهها! ای چفیههای سوخته!
ای زمین، ای رملها، ای ماسهها
ای تگرگِ تقتقِ قناصهها
جمعی از ما بارها سر دادهایم
عدهای از ما برادر دادهایم
ما از آتش پارهها پر ساختیم
در دهان مرگ سنگر ساختیم
زندههای کمتر از مردارها!
با شما هستم، غنیمت خوارها!
بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سکه! لعنت بر شما
باز دنیا کاسه خمر شماست
باز هم شیطان اولیالامر شماست
با همان هایم که بعد از آن ولی
شوکران کردند در کام علی
باز آیا استخوانی در گلوست؟
باز آیا خار در چشمان اوست؟
ای شکوه رفته امشب بازگرد!
این سکوت مرده را در هم نورد
از نسیم شادی یاران بگو!
از «شکست حصر آبادان» بگو!
از شکستن از گسستن از یقین
از شکوه فتح در «فتح المبین»
از «شلمچه»، «فاو» از «بستان» بگو
ای شکوه رفته! از «مهران» بگو!
از همانهایی که سر بر در زدند
روی فرش خون خود پرپر زدند
شب شکاران سحراندوخته
از پرستوهای در خود سوخته
زان همه گل ها که میبردی بگو!
از «بقایی» از «بروجردی» بگو!
پهلوانانی که سهرابی شدند
از پلنگانی که مهتابی شدند
ای جماعت! جنگ یک آیینه است
هفته تاریخ را آدینه است
لحظهای از این همیشه بگذرید
اندر این آیینه خود را بنگرید
ابتدا احساسهامان تُرد بود
ابتدا اندوههامان خرد بود
رفتهرفته خندهها زاری شدند
زخمهامان کمکمک کاری شدند
ای شهیدان! دردها برگشتهاند
روزهامان را به شب آغشتهاند
فصلهامان گونهای دیگر شدند
چشمهامان مست و جادوگر شدند
روحهامان سخت و تنآلودهاند
آسمانهامان لجنآلودهاند
هفتهها در هفتهها گم میشوند
وهم ها فردای مردم میشوند…
فانیان وادی بی سنگری!
تیغ های مانده در آهنگری
حاصل آن ماجراها حیرت است؟
میوه فرهنگ جبهه عشرت است؟
حاصل آغازها پایان شده است؟
میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟
زخمیام، اما نمک… بیفایده است
درد دارم، نیلبک… بیفایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشکر چنگیز از روحم گذشت
جان من پوسید در شبغارهها
آه ای خمپارهها، خمپارهها!