یکبار با هم نشسته بودیم مسابقه تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود تماشا میکردیم. محمودرضا به «شکیل اونیل» بازیکن معروف این تیم علاقه زیادی داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف کردن از این بازیکن که من حرفش را قطع کردم و گفتم: هر چقدر هم حرفهای باشد، به مایکل جردن که نمیرسد! گفت: شکیل اونیل با همه فرق دارد.
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن، زمان تشیع و تدفینم گریه نکن، زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن؛ فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را
بازماندگان و عزيزان شهدا بايد همواره شكرگزار خداوند باشند. خاطرهى شهدا را بايد در مقابل طوفان تبليغات دشمن زنده نگهداشت. رسم شهادت و سنت الهى قتل فى سبيلاللَّه، با نظام اسلامى زنده شد. زنده نگه داشتن ياد شهداى انقلاب باعث تداوم حركت انقلاب است. شهادت، بالاترين پاداش و مزد جهاد فىسبيلاللَّه است. شهادت، مرگ انسانهاى زيرك و هوشيار است. شهادت، نشانهى استوارى است. شهادت، يعنى وارد شدن در حريم خلوت الهى. شهداى ما مظهر عقلانيت دينى و مدافع حقانيت و عدالت بودند. عزت امروز اسلام و مسلمين ثمره خون شهدا است. عظمت ما به خاطر شهادت جوانان و فرزندان اين ملت است. ياد شهدا بايد هميشه در فضاى جامعه زنده باشد. شهادت، مرگ تاجرانه است . هر چه امروز كشور ما دارد و هرچه در آينده بدست بياورد به بركت خون اين جوانان شهيداست. آنچه مهم است حفظ راه شهداست،يعني پاسداري از خون شهدا،اين وظيفه اول ماست نمك شناسي حق شهدا اين است كه در راهي كه آن ها باز كرده اند،حركت كنيم. امروزه زنده نگه داشتن ياد و خاطره شهدا كمتر از شهادت نيست. هر شهيدپرچمي براي استقلال و شرف اين ملت است. شهادت بالاترين پاداش و مزد في سبيل الله است. امروز، به فضل همين شهادتها و به بركت خون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندي است. فداكاري شهيدان و گذشت خانواده ها و حضور رزمندگان ما بود كه ابرهاي تيره و تار آن روزگار دشوار را از افق زندگي اين ملت زدود . جامعه ي مانوس با فرهنگ ايثار و شهادت توقف و عقبگرد نخواهد داشت. پيشرفت هاي افتخار آميز علمي كشور ازبركات جهاد وشهادت در راه خداست.
غلامرضا خرمجاه پسر عمو و همرزم شهيد در اين باره ميگويد: ايرج در حالي که 14 ساله بود از طريق کاروان «راهيان کربلا» به جبهه حق عليه باطل شتافت. از رزمندگان لشکر 10 سيدالشهدا(ع) بود و در عمليات «کربلاي4» شرکت کرد، پس از آن عمليات، به عنوان يکي از غواصان گردان «حضرت علي اکبر(ع)» در عمليات «کربلاي 5» حضور يافت.
دو گروهان از گردان «حضرت علي اکبر(ع)» که سردار جانباز «حميد تقيزاده» فرمانده گردان و شهيد «عليرضا آملي» فرمانده گروهان آن به شمار ميآيند، غواص بودند.
ساعت حوالي چهار بامداد را نشان ميداد و مرحله اول عمليات «کربلاي5» (دي ماه سال65) در حال اجرا بود، پسر عمويم نيز همراه گروهانش وارد عمل ميشود تا اينکه ترکشي از روي پلاک شناسايي، سينهاش را سوراخ کرد و چند ترکش هم به سر و بدنش اصابت کرد.
در اين حال يکي از رزمندگان به نام «علي فيروزگاه» فرزند «قادر» که او نيز از کرج اعزام شده بود، تلاش ميکند پيکر ايرج را از منطقه شلمچه به عقب منتقل کند، اما نميدانست که سينه پسر عمويم سوراخ شده تا اينکه وقتي موقع تنفس مصنوعي به او متوجه ميشود از سينه او کف و خون بيرون ميآيد، شرايط به گونهاي رقم ميخورد که فيروزگاه نميتواند پيکر ايرج را به عقب بياورد و ايرج در همان منطقه شلمچه باقي ميماند، فيروزگاه نيز در مرحله دوم عمليات کربلاي به شهادت ميرسد.
نزديکيهاي صبح، رزمندگان ايراني خط را ميشکنند اما وقتي به محل شهادت پسر عمويم ميروند، پيکرش را نمييابند. در اين شرايط آنها دو احتمال ميدهند. يکي اينکه شايد پيکرش به آب افتاده يا اينکه اعضاي «تعاون» (افرادي که پيکرهاي شهدا را به پشت جبهه منتقل ميکردند) او را به عقب منتقل کردهاند.
احتمال اول درست بوده و پيکر شهيد ايرج خرمجاه به مدت شش ماه بدون پلاک در اين منطقه باقي ميماند تا اينکه تيرماه سال 66 پيکرش در محل شهادتش پيدا ميشود. از آنجايي که از نظر اندام، شکل ظاهري و کبودي روي بازويش شبيه آقاي جعفر زمرديان (مديرکل فعلي اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان همدان) بوده است اشتباهي به جاي او در گلزار شهداي شهر همدان دفن ميشود، نکته ديگر اينکه آقاي جعفر زمرديان روي بازويش جاي ماه گرفتگي دارد و همين هم يکي ديگر از دلايلي بوده که موجب اشتباه خانواده زمرديان در شناسايي فرزندشان ميشود.
ايرج خرمجاه فرزند اول مرحوم عمويم «حسامالله» است براي همين عمويم علاقه و وابستگي عاطفي بسياري به او داشت، اين شهيد يک برادر به نام تورج و يک خواهر نيز دارد. ايرج پسري درس خوان و متعهد بود، علاقه زيادي به بسيج داشت تا جايي که گاهي اوقات تا صبح در پايگاه بسيج فعاليت ميکرد.
در طول سال به خوبي درس ميخواند تا در تعطيلات تابستان با اشتغال در مکانيکي و شيشهبري به پدرش کمک کند، در رشته قرائت قرآن نيز در منطقه ساوجبلاغ کرج موفق به کسب مقام شده بود.
وقتي هم که طبل جنگ تحميلي نواخته شد بنا به فرمايش امام خميني (ره) مبني بر واجب کفايي بودن حضور در صحنه نبرد، درس و تحصيل خود را رها کرد و به جبهه نبرد حق عليه باطل اعزام شد، وي براي اينکه به جبهه برود چندين بار اقدام کرد اما در دو مرحله با اعزامش به دليل سن کمش مخالفت شد تا اينکه توانست با دستکاري شناسنامهاش و تغيير سال تولدش از 1351 به 1347 جواز حضور در جبهه را دريافت کند.
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند ! . . و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … . . به مادر قول داده بود بر می گردد … چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت … . .
من می خواهم در آینده شهید بشوم … معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟ آقا اجازه … شهید … . . گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه … نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم” . . ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد نوبت ما که رسید میکده را بست نداد حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ بعد یاران شهید حال خوشی دست نداد . . ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده …
. . سری که هیچ سر آمدن نداشت آمد بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد بلند شد سر خود را به آسمان بخشید سری که بر تن خود خویشتن نداشت آمد . . هم قد گلوله توپ بود گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با التماس ! گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟ گفت : با التماس ! به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ لبخندی زد و گفت : با التماس ! وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!! . . گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن … 15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده … پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت ! . . مکه برای شما ، فکه برای من ! بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند … “شهید آوینی”
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد … پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟ گفت : سربند یا زهرا ! گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟ گفت : نه ! آخه من مادر ندارم … .
. کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم !
. . زیبایی رمز ماندگاریست و سادگی رمز زیبایی … شهدا چه ساده و زیبا بودند ! . . انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟ . . مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !!! مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم … . . آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟ به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : “من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم” فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود ! . .
رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست ؟ خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟ توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست ؟ رنگ و رو رفته ترین تاقچه خانه مان مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست ؟ خانه کوچکمان کاهگلی بود ، جنون در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست ؟ قصد کردم که بگیرم نفس دشمن را و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست ؟ خواهر کوچک من تند قدم بر میداشت گریه می کرد که او را ببرم یادت هست ؟ گریه می کرد در آن لحظه عروسک میخواست قول دادم که برایش بخرم ، یادت هست ؟ راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست ؟ شعرهایش همه از جنس کبوتر ، باران دیرگاهی است از او بی خبرم یادت هست ؟ آن شب شوم ، شب مرده ، شب دردانگیز آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست ؟ توی اروند در آن نیمه شب با قایق چارده ساله علی ، همسفرم یادت هست ؟ ناله ای کرد و به یک باره به اروند افتاد بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست ؟ سرخ شد چهره اروند و تلاطم می کرد جستجوهای غم انگیز ترم یادت هست ؟ مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود بسته ای داد برایش ببرم یادت هست ؟ بعد یک ماه همان کوچه ، همان مادر بود ضجه های پسرم ، هی پسرم یادت هست ؟ چارده سال از آن حادثه ها می گذرد چارده سال چه آمد به سرم یادت هست ؟ توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن توی صف از همه دنبالترم یادت هست ؟ لحظ ای بود که از دسته جدا افتادم لحظه ای بعد که بی بال و پرم یادت هست ؟ اتفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟ “. . اول پاییز بود و در کلاس دفتر خود را معلم باز کرد بعد با نام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد گفت بابا آب داد و بچه ها یک صدا گفتند بابا آب داد دخترک اما لبانش بسته ماند گریه کرد و صورتش را تاب داد او ندیده بود بابا را ولی عکس او را دیده در قابی سپید یادش آمد مادرش یک روز گفت دخترم بابای پاکت شد شهید مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک او را پاک کرد بچه ها خاموش ماندند و کلاس آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد دختری در گوشه ای آهسته باز گفت بابا آب داد و داد نان شد معلم گونه هایش خیس و گفت بچه ها بابای زهرا داد جان بعد روی تخته سبز کلاس عکس چندین لاله زیبا کشید گفت درس اول ما بچه ها درس ایثار و وفا ، درس شهید مشق شب را هر که با بابای خود باز بابا آب داد و نان نوشت دخترک اما میان دفترش ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت
بسم رب الشهدا والصديقين
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.